سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سخت‏ترین گناهان آن بود که گنهکار آن را خوار بشمرد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :18
کل بازدید :149400
تعداد کل یاداشته ها : 275
103/1/10
3:52 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
کودکی تنها[1]
سلام دانشجوی ارشد هوش مصنوعی هستم و از داستانهایی که عمق و محتوا دارن خیلی خوشم میاد سعی میکنم اونا رو اینجا هم بزارم تا همه ببینن و از خوندنشون لذت ببرن روزگاری پر از یاسهای سپید داشته باشید

خبر مایه

تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی. نزد خدا رفت  تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد.
آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد.
کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد.
دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می‌توان کرد...
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزارسال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید.
و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش  می‌درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد.
قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد.
زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد. میتواند...
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد،
زمینی را مالک نشد،
مقامی را به دست نیاورد اما...
اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید.
روی چمن خوابید.
کفش دوزکی را تماشا کرد.
سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی‌شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد،
لذت برد و سرشار شد و بخشید،
عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:
امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زیسته بود


بله دوستان عزیز...

زندگی، درک همین اکنون است
زندگی، شوق رسیدن به همان فردایی‌ست..
که نخواهد آمد.

تو نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز، پُر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی...
آخرین فرصت همراهی با، امید است.

زندگی شاید آن لبخندی‌ست، که دریغش کردیم.
زندگی، زمزمه‌ی پاک حیات است، میان دو سکوت.
زندگی، خاطره‌ی آمدن و رفتن ماست.
لحظه‌ی آمدن و رفتن ما، تنهایی‌ست...
من دلم می‌خواهد...
قدر این خاطره را دریابیم.


90/9/26::: 5:4 ع
نظر()