سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، چراغ خرد است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :36
بازدید دیروز :9
کل بازدید :151928
تعداد کل یاداشته ها : 275
103/9/9
9:18 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
کودکی تنها[1]
سلام دانشجوی ارشد هوش مصنوعی هستم و از داستانهایی که عمق و محتوا دارن خیلی خوشم میاد سعی میکنم اونا رو اینجا هم بزارم تا همه ببینن و از خوندنشون لذت ببرن روزگاری پر از یاسهای سپید داشته باشید

خبر مایه

یک گروه از دوستان به ملاقات استاد دانشگاهی رفتند.
گفتگو خیلی زود به شکایت در مورد " استرس و تنش در زندگی " تبدیل شد.
استاد از آشپزخانه بازگشت و به آنها قهوه درانواع متفاوت در فنجان ها تعارف کرد.
(فنجان های شیشه ای، فنجان های کریستال، فنجان های درخشان، تعدادی با ظاهری ساده،تعدادی معمولی و تعدادی گران...)
وقتی همه آنها فنجان های را در دست داشتند، استاد گفت:
اگرتوجه کرده باشید تمام فنجان های خوش قیافه و گران برداشته شدند در حالیکه فنجان های معمولی جا ماندند...!!!
هر کدامیک از شما بهترین فنجان ها را خواستید و آن ریشه "استرس و تنش"شماست!!
آنچه شما واقعا میخواستید قهوه بود نه "فنجان" !!
اما با این وجود شما باز هم "فنجان " را انتخاب کردید!!!
اگر زندگی "قهوه " باشد؛
پس مشاغل، پول،موقعیت، عشق و غیره، "فنجان ها " هستند!!!
فنجان ها وسیله های هستند برای نگهداری و زندگی را فقط در خود جای داده اند .
لطفاً نگذارید "فنجان ها " کنترل شما را در دست گیرند...!!!!!
از "قهوه" لذت ببرید...


93/9/24::: 12:48 ع
نظر()
  
  

یک روز استاد دانشگاه به هر کدام از دانشجویان کلاس یک بادکنک باد شده و یک سوزن داد و گفت یک دقیقه فرصت دارید بادکنک‌های یکدیگر را بترکانید. هر کس بعد از یک دقیقه بادکنکش را سالم تحویل داد برنده است. مسابقه شروع و بعداز یک دقیقه من و چهار نفر دیگه با بادکنک سالم برنده شدیم.
سپس استاد رو به دانشجویان کرد و گفت: «من همین مسابقه را در کلاس دیگری برپا کردم و همه کلاس برنده شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری را نترکاند چرا که قرار بود بعد از یک دقیقه هرکس بادکنکش سالم ماند برنده باشد که اینچنین هم شد! ما انسان‌ها رقیب یکدیگر نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم و دیگران بازنده. قرار نیست خوشبختی خود را با تخریب دیگران تضمین کنیم. می‌توانیم با هم بخوریم. با هم رانندگی کنیم. با هم شاد باشیم. پس چرا بادکنک دیگری را بترکانیم؟»


  
  

کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند.
این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ...
روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است.
به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینگونه بسوزد!!!
مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ....
صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید. او نجات یافته بود!
در حینی که روی کشتی بود از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟


ناخدا پاسخ داد با دودی که دیروز از اینجا علامت میدادی!!!


  
  

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.
بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم
پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:
این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد…
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید !!!