سلامتیه اون پسری که... 10سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت... 20 سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت.... 30 سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه !!... باباش گفت چرا گریه میکنی..؟..گفت: آخه اونوقتا دستت نمیلرزید...!
یک بار در درون اناری زندگی کردم. روزی صدای دانه ای را شنیدم که می گفت: در آینده درخت بلندی خواهم شد که باد در میان شاخه هایم، ترانه خواهد خواند و خورشید نیز خواهد رقصید ومن درگذر این فصلها، نیرومندتر و زیباتر خواهم شد! دانه ای دیگر گفت: چقدر تو نادان هستی ای رفیق!هنگامی که من مانند تو کوچک بودم چنین رویاهایی در سر می پروراندم، اما پس از اینکه توانستم همه چیز را با عقلم بسنجم ، دریافتم که تمام آرزوهایم بیهوده اند! سومین دانه گفت: اما من چیزی در خودمان نمی یابم که از چنین آینده ای بزرگ خبر دهد! چهارمین دانه گفت: اگر آینده ما بهتر از امروز ما نباشد، زندگی بیهوده ای خواهیم داشت! پنجمین دانه گفت: چرا در باره آینده مجادله کنیم در حالی که نمی دانیم امروز بر ما چه خواهد گذشت؟ ششمین دانه گفت: ما تا ابد به زندگی کنونی خود ادامه خواهیم داد. هفتمین دانه گفت: من آینده را به روشنی می بینم،اما نمی توانم آن را به الفاظ بیان کنم. آنگاه دانه هشتم و نهم و دهم و دیگر دانه ها به صدا در آمدند و به سبب تعدد صداها دیگر نتوانستم چیزی را بفهمم.پس در همان روز انار را ترک کردم و در درون"به" ساکن شدم؛ جایی که دانه های کمی دارد و در خاموشی و سکوت به سر می برند!