سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم از خدایى بترسید که اگر گفتید مى‏شنود و اگر در دل نهفتید مى‏داند . و بر مرگى پیشى گیرید که اگر از آن گریختید به شما مى‏رسد ، و اگر ایستادید شما را مى‏گیرد ، و اگر فراموشش کردید شما را به یاد مى‏آرد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :119
بازدید دیروز :9
کل بازدید :152011
تعداد کل یاداشته ها : 275
103/9/9
12:7 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
کودکی تنها[1]
سلام دانشجوی ارشد هوش مصنوعی هستم و از داستانهایی که عمق و محتوا دارن خیلی خوشم میاد سعی میکنم اونا رو اینجا هم بزارم تا همه ببینن و از خوندنشون لذت ببرن روزگاری پر از یاسهای سپید داشته باشید

خبر مایه

مورچه هر روز صبح زود سر کار می رفت و بلافاصله کارش را شروع می کردبا خوشحالی به میزان زیادی تولید می کرد
رئیسش که یک شیر بود، ازاینکه می دید مورچه می تواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند، بسیار متعجب بود
بنابر این بدین منظور سوسکی را که تجربه بسیار بالایی در سرپرستی داشت و به نوشتن گزارشات عالی شهره بود، استخدام کرد
اولین تصمیم سوسک راه اندازی دستگاه ثبت ساعت ورود و خروج بود
او همچنین برای نوشتن و تایپ گزارشاتش به کمک یک منشی نیاز داشت
عنکبوتی هم مدیریت بایگانی و تماسهای تلفنی را بر عهده گرفت

شیر از گزارشات سوسک لذت می برد و از او خواست که نمودارهایی که نرخ تولید را توصیف می کند تهیه نموده که با آن بشود روندها را تجزیه تحلیل کند او می توانست از این نمودارها در گزارشاتی که به هیات مدیره می داد استفاده کند
بنابراین سوسک مجبور شد که کامپیوتر جدیدی به همراه یک دستگاه پرینت لیزری بخرد
او از یک مگس برای مدیریت واحد تکنولوژی اطلاعات استفاده کرد

مورچه که زمانی بسیار بهره ور و راحت بود، از این حذ افراطی کاغذ بازی و جلساتی که بیشترین وقتش را هدر می داد متنفر بود
شیر به این نتیجه رسید که زمان آن فرا رسیده که شخصی را به عنوان مسئول واحدی که مورچه در آن کار می کرد معرفی کند
این سمت به جیر جیرک داده شد.

اولین تصمیم او هم خرید یک فرش و نیز یک صندلی ارگونومیک برای دفترش بود این مسئول جدید یعنی جیر جیرک هم به یک عدد کامپیوتر و یک دستیار شخصی که از واحد قبلی اش آورده بود، به منظور کمک به برنامه بهینه سازی استراتژیک کنترل کارها و بودجه نیاز پیدا کرد

اکنون واحدی که مورچه در آن کار می کرد به مکان غمگینی تبدیل شده بود که دیگر هیچ کسی در آن جا نمی خندید و همه ناراحت بودند
در این زمان بود که جیر جیرک، رئیس یعنی شیر را متقاعد کرد که نیاز مبرم به شروع یک مطالعه سنجش شرایط محیطی وجود دارد
با مرور هزینه هایی که برای اداره واحد مورچه می شد،
شیر فهمید که بهره وری بسیار کمتر از گذشته شده است

بنابر این او جغد که مشاوری شناخته شده و معتبر بود را برای ممیزی و پیشنهاد راه حل اصلاحی استخدام نمود
جغد سه ماه را در آن واحد گذراند و با یک گزارش حجیم چند جلدی باز آمد،
نتیجه نهایی این بود: تعداد کارکنان زیاد است

حدس می زنید اولین کسی که شیر اخراج کرد چه کسی بود؟
مسلماً مورچه؛ چون او عدم انگیزه اش را نشان داده و نگرش منفی داشت


  
  

این پیام نه تنها برای بچه هایمان بلکه برای همه ما که در این جامعه امروزی زندگی می کنیم موثر می باشد.
یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد. رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.

رئیس پرسید: آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟
جوان پاسخ داد: هیچ.

رئیس پرسید: آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟
جوان پاسخ داد: پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد.

رئیس پرسید: مادرتان کجا کار می کرد؟
جوان پاسخ داد: مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.

رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد. جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.
رئیس پرسید: آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟

جوان پاسخ داد: هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.

رئیس گفت: درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید،و سپس فردا صبح پیش من بیایید.
جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است. وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.

مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد. جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد. همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد. اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.

این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.

بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست. آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند. صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت.

رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید:
 آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید؟

جوان پاسخ داد: دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.
رئیس پرسید: لطفاً احساس تان را به من بگویید.

جوان گفت:
1-اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت.
2-از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک چیزی انجام شود.
3-به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.

رئیس شرکت گفت: این کسی است که دنبالش می گشتم که مدیرم شود. می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید. بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد، و احترام زیردستانش را بدست آورد


  
  

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندنی بده . راهب به شاگردش گفت کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و ازش خواست اون آب رو سر بکشه .
شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .

استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدند کنار دریاچه .
 استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .
شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .

استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "

پیرهندو گفت :
" رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب


  
  
<      1   2