به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج میشد به من گفت:نرو که بنبسته! گوش نکردم ، رفتم وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم پیر شده بودم . . .
من آن مسجدِ بینِ راهیِ تنهایم...
هرکس هم که می آید، می شکند...هم نمازش را...هم دلم را...
و می رود...
پرسید : چرا ناراحتی ؟
گفتم : چون از بد روزگار به پست آدم نا سپاسی خوردم .
گفت : نگران نباش ، مسیر رو درست اومدی ، اینجا دنیاست
مگر نشنیدی که : " دنیا همیشه جائیه که نجیب و نانجیب به هم می خورن "
قرار به موندن نیست
نه برای تو و نه حتی برای اون !
غصه نخور ...