"وقتی فهمیدی قرار نیست با هر زن یا دختری که دوست شدی ، به رختخواب بری...
هر وقت یاد گرفتی بدون توقع دوستی کنی،بجای اینکه انتظار داشته باشی تا زنانگیای در دوستیات خرج شود...
هر وقت فهمیدی هر کسی که دوستت شد دوستدخترت نیست و برای جواب ِ سلاماش باید به یک علیک محترمانه فکر کنی نه به پیدا کردن ِ یک مکان خالی...
اونوقت میتونی روی همراهی و همدلی من به عنوان جنس مخالفت حساب کنی....."
منبع : وبلاگ لودگی
چگونگی بروز بحران
مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن:
«که آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت،
جواب میده « ممکنه و برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید»
عد رییس جوان به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه:
«و می پرسه که آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»،
پس رییس جوان به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند...
و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه:
«شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»،
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.
بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه:
«آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
رییس: «از کجا می دونید؟»
پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!
نتیجه اخلاقی:
خیلی وقتها خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم...
مثال ساده و روشن اون وضعیت ارز و طلاست و ارزاق و ملک و بورس...
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش،
یه کم بیشتر کره توش بریز..
وای خدای من، خیلی درست کردی ... حالا برش گردون ... زود باش.
باید بیشتر کره بریزی ... وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟؟
دارن میسوزن. مواظب باش. گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به
حرفهای من گوش نمیکنی ... هیچ وقت!! برشون گردون! زود باش! دیوونه
شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی. نمک بزن...
نمک.....
زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر
میکنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت: فقط میخواستم بدونی وقتی دارم رانندگی میکنم، چه
بلائی سر من میاری
هنوز به دیدار خدا می روند ... خدایی که در یک مکعب سنگی خود را حبس کرده !!
خدا همین جاست ، نیازی به سفر نیست !
خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند ،خدا در دستان مردی است که نابینایی رااز خیابان رد می کتد ،
خدا در اتومبیل پسری است که مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد ،
خدا در جمله ی " عجب شانسی آوردم"است !!
خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو!!
خدا کنار کودکی است که می خواهداز فروشگاه شکلات بدزد !!
خدا کنارساعت کوک شده ی توست، که می گذارد 5 دقیقه بیشتر بخوابی!!
از انسانهای این دنیا فقط خاطراتشان باقی می ماند و یک عکس با روبان مشکی ، از تولدت تا آن روبان مشکی ، چقدر خدا را دیدی ؟!
خدا را 7 بار دور زدی یا زیر باران کنارش قدم زدی ؟
خدا همین جاست ، نه در عربستان!
خدا زبان مادری تو را می فهمد ، نه عربی !خدایا دوستت دارم...