سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه بر اساس دین، دوستی نکند و بر اساس دین، دشمنی نکند، دین ندارد . [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :32
بازدید دیروز :50
کل بازدید :150277
تعداد کل یاداشته ها : 275
103/2/30
12:25 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
کودکی تنها[1]
سلام دانشجوی ارشد هوش مصنوعی هستم و از داستانهایی که عمق و محتوا دارن خیلی خوشم میاد سعی میکنم اونا رو اینجا هم بزارم تا همه ببینن و از خوندنشون لذت ببرن روزگاری پر از یاسهای سپید داشته باشید

خبر مایه


        یک روز آموزگار از دانش آموزانی  که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید
        راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند
        با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های
        دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن
        در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
        در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز
        عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو
        زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای
        تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
        یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،
        تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
        رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی
        نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
        لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
        بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
        مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
        داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
        راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
        بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
        راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم
        بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت  همیشه عاشقت بود.
        قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست
        شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا
        فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ
        مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم
        برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
        …….
        پس یاد گرفتید چی کار کنید دیگه، اگه ببر به شما و همسرتون حمله کرد به
        ایشون بگید عزیزم شما فرار کن من خودم جلوی ببر رو می گیرم!


  
  

دیدین گاهی وقتا دلتون میخواد یه حرفی رو اینقدر بلند فریاد بزنین که همه بشنون اما نمی تونین بگین چون کسی نباید بفهمه .امروز از اون روزاست

دلم میخواد اینقدر بگم  ، اینقدر در موردش حرف بزنم که همه وجودم اشباع بشه اما نمیشه

نمی دونم چرا اینقدر بی قرارم ،اصلا دست خودم نیست هر کاری می کنم نمی تونم ذهنم رو متمرکز کنم

یه حس غریب که دوست داشنتیه یه انتظار یه تلخی گس که طعمش دیونت میکنه هم تحملش واست سخته و هم دوست نداری تموم بشه فکر کنم بهتره بگم یه حس ...............................

نمی دونم نمی دونم چی بگم


91/6/4::: 8:34 ص
نظر()
  
  

شیطان می خواست که خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسه‌های قدیمی و در انبار مانده‌اش را به حراج بگذارد. در روزنامه‌ای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر کارش پذیرفت.

حراج جالبی بود: سنگ‌هایی برای لغزش در تقوا، آینه‌هایی که آدم را مهم جلوه می‌داد، عینک‌هایی که دیگران را بی‌اهمیت نشان می‌داد. روی دیوار اشیایی آویخته بود که توجه همه را جلب می‌کرد: خنجرهایی با تیغه‌های خمیده که آدم می‌توانست آن‌ها را در پشت دیگری فرو کند، و ضبط صوت‌هایی که فقط غیبت و دروغ را ضبط می کرد.
شیطان رو به خریدارها فریاد می زد: نگران قیمت نباشید! الان بردارید و هر وقت داشتید، پولش را بدهید.
یکی از مشتری‌ها در گوشه‌ای دو شیء بسیار فرسوده دید که هیچکس به آن‌ها توجه نمی‌کرد. اما خیلی گران بودند. تعجب کرد و خواست دلیل آن اختلاف فاحش را بفهمد.
شیطان خندید و پاسخ داد: فرسودگی‌شان به خاطر این است که خیلی از آن ها استفاده کرده‌ام. اگر زیاد جلب توجه می کردند، مردم می‌فهمیدند چه طور در مقابل آن مراقب باشند. با این حال قیمت شان کاملاً مناسب است. یکی شان  شک است و آن یکی عقدة حقارت. تمام وسوسه‌های دیگر فقط حرف می‌زنند، این دو وسوسه عمل می کنند


91/5/31::: 9:16 ص
نظر()
  
  

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی! صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو! پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن.... و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی! صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی! پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است. ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هرچیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عینا" به تو جواب میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد.

هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد


  
  

شخصی را به جهنم می بردند، در راه جهنم صورتش را برمیگرداند و به عقب خیره می شد...
ناگهان! خداوند فرمود: صبر کنید، او را به بهشت ببرید...!
فرشتگان با تعجب دلیل این کار را پرسیدند؟!
خداوند به آنها فرمود: او در راه رفتن چند بار به عقب نگاه کرد و در دلش امید به بخشش من داشت و من نیز او را بخشیدم...

و این است عظمت پروردگار عالمیان!!!!


----------------------------------------------------------------




پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود

در یخچال را باز می کند

عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند

پسرک این را می داند

دست می برد بطری آب را بر می دارد

... کمی آب در لیوان می ریزد

صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "

پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...

--------------------------------------------------

یک روز، غمگین در خیابان قدم می زدم...

فکر اینکه دنیا، پر از نامردیست، پر از ظلم است، سخت مرا آزار می داد.

تا اینکه در آن روز کودکی را دیدم، که با شوق و ذوقی فراوان در پی گرفتن پرنده ای می دوید، از خنده ی آن کودک خندم گرفت...

در آن روز زوج مسنی را دیدم، که پس از سالها چنان می گفتند و می خندیدن که گویی خوشبخترین آدم های روی زمینند، از شادی آنها شاد شدم...

در آن روز جوانی را دیدم، در حالی که برخی ها با بی اعتنایی از کنار کودک فقیری رد می شدند، او را به خوردن یک وعده غذا دعوت کرد، از بزرگواری آن جوان اشک شوق ریختم...

در آن روز فرزندی را دیدم، که داشت شاخه گلی را تقدیم مادرش می کرد، از خوشبختی آنها به وجد آمدم...

در آن روز خیلی ها را دیدم، فقط خوبی بود...

نه اندوهی و نه غمی، نه ظلمی و نه تحقیری...

در آن روز خدا را دیدم...

و

آن روز من هم خندیدم با تمام وجود، طوری که آسمان و زمین از صدای قهقه ی من خندشان گرفت...

و

دانستم دلخوشی هایم کم نیست، زندگی باید کرد...

 

---------------------------------------------------------------------------

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب
دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت
عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.
نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز
صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!

 

----------------------------------------------------------------------------------------------

دختر گوشه ی پیراهن مادر را کشید و گفت : مامان کی برام کاپشن می خری ؟
مادر به چشمان معصوم دختر نگاه کرد و گفت : هر وقت برف بیاد .
دختر امیدوارانه به دانه های ریز برف نگاه کرد . گوشه ی پیراهن مادر را کشید و گفت : مامان داره برف میاد بریم کاپشن بخریم ؟!
مادر این بار به عکس پدر، روی تاقچه نگاه کرد و گفت : الان که داره برف میاد . باشه هر وقت بند اومد


91/4/24::: 7:52 ص
نظر()
  
  
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >