سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که ساعتی بر خواری فراگرفتن شکیبایی نورزد، همواره در خواری نادانی باقی بماند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :61
کل بازدید :149710
تعداد کل یاداشته ها : 275
103/2/7
2:0 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
کودکی تنها[1]
سلام دانشجوی ارشد هوش مصنوعی هستم و از داستانهایی که عمق و محتوا دارن خیلی خوشم میاد سعی میکنم اونا رو اینجا هم بزارم تا همه ببینن و از خوندنشون لذت ببرن روزگاری پر از یاسهای سپید داشته باشید

خبر مایه

در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: «فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»
ماکس جواب می دهد: «چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش می رود و می پرسد: «جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.»
کشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.
ماکس می گوید: «تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم ؟»
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.»


  
  

بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد.
ناخدا گفت: دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد.
مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود.
گفتند: در این وقت چرا این گونه آرامی؟
او گفت: نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا می کنیم.
سرانجام همان گونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساحل رسید.
مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر؟
از کجا می دانستی که نجات پیدا می کنیم؟
بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمی دانستم. اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم. چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید.


  
  

خدا که اشتباه نمی کند
مى گویند: مسجدى مى ساختند بهلول سر رسید و پرسید چه مى کنید؟
گفتند: مسجد مى سازیم .
گفت : براى چه پاسخ دادند: براى چه ندارد براى رضاى خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگى تراشیدند
و روى آن نوشتند ((مسجد بهلول ))؛
شبانه آن را بالاى سر در مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالاى در مسجد نوشته شده است مسجد بهلول ناراحت شدند؛
بهلول را پیدا کرده گفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد مى کنى ؟!
بهلول گفت : مگر شما نگفتید که مسجد را براى خدا ساخته ایم ؟ فرضا مردم اشتباه کنند
و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام خدا که اشتباه نمى کند


  
  

ابوسعید را گفتند : کسى را مى ‏شناسیم که مقام او آن چنان است که بر روى آب راه مى ‏رود.
شیخ گفت : کار دشوارى نیست ؛ پرندگانى نیز باشند که بر روى آب پا مى ‏نهند و راه مى ‏روند.
گفتند : فلان کس در هوا مى ‏پرد. گفت : مگسى نیز در هوا بپرد.
گفتند : فلان کس در یک لحظه ، از شهرى به شهرى مى‏ رود.
گفت : شیطان نیز در یک دم ، از شرق عالم به مغرب آن مى ‏رود. این چنین چیزها ، چندان مهم و قیمتى نیست.
مرد آن باشد که در میان خلق نشیند و برخیزد و بخسبد و با مردم داد و ستد کند و با آنان در آمیزد و یک لحظه از خداى غافل نباشد.


  
  

- مامان! یه سوال بپرسم؟
زن کتابچه سفید را بست. آن را روی میز گذاشت : بپرس عزیزم .
- مامان خدا زرده ؟!!
زن سر جلو برد: چطور؟!
- آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده !
خوب تو بهش چی گفتی؟
- خوب، من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده !!! مکثی کرد: مامان، خدا سفیده؟ مگه نه؟
زن، چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند. اما، هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد...
چشم باز کرد و گفت: نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟
- دخترک چشم روی هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم، یه نقطه سفید پیدا میشه...
زن به چشمان بی فروغ و نابینای دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد و بی اختیار قطره ای اشک از گوشه چشمانش ...


92/6/24::: 1:15 ع
نظر()
  
  
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >