سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دو آزمندند که سیر نشوند . آن که علم آموزد ، و آن که مال اندوزد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :22
بازدید دیروز :50
کل بازدید :149991
تعداد کل یاداشته ها : 275
103/2/16
6:5 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
کودکی تنها[1]
سلام دانشجوی ارشد هوش مصنوعی هستم و از داستانهایی که عمق و محتوا دارن خیلی خوشم میاد سعی میکنم اونا رو اینجا هم بزارم تا همه ببینن و از خوندنشون لذت ببرن روزگاری پر از یاسهای سپید داشته باشید

خبر مایه

هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم.
در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی
را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم ...

ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود.
از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت.
ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن ...

روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش
را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید،
نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش...

من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران
روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه
نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند
زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟

هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب،
آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!

ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
- گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
- گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
- گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
- گفتم نه
گفت» تا حالا به یک مسابقه تنیس جذاب رفتی؟
- گفتم نه !
گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
- گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودی؟
- گفتم: نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
- گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
- با درماندگی گفتم: آره، ...... نه، ..... نمی دونم !!!

ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ....

حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم.
به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود.
ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت.
جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟
- جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی!


  
  

اون روزا همکلاساش بهش میخندیدن!
همون روزایی که نیم ساعت زودتر میرفت جلوی دکه ی روزنامه فروشی
تا هم بتونه روزنامه ی موردعلاقشو بخره ،هم به موقع بتونه به مدرسه برسه
تازه اول راهنمایی بود.اون روزا که شیفت صبحی بود راحت بود.
مثل این روزا اول وقت روزنامه ها نمی اومدن.تا از تهران برسه دم ظهر می شد.
روزایی که صبحی بود موقع برگشتن روزنامه می خرید.بعد از ظهری که میشد با روزنامه میرفت مدرسه
ازش می پرسیدن واسه چی روزنامه میخونی؟
اونم می گفت: روزنامه خوندن نشونه ی فرهنگ یک جامعه س!!! ژاپنیا در روز 3 تا روزنامه میخونن!!!
وبچه ها بلند بلند میخندیدن!
اونم روزی 3 تا روزنامه میخوند.
سالها گذشت. همکلاساش رو گاهی میدید یا خبری ازشون میرسید.
بیشترشون روزنامه خون شده بودن!شاید روزی 3 یا 4تا!شایدم بیشتر!!!
اما اون دیگه روزنامه نمی خوند !!! فقط به تیترها یه نگاهی میکرد.
اون تونسته بود همکلاساش رو جا بذاره.به اندازه ی 15 سال روزنامه خوندن!!!
اونا روزنامه خوان شده بودن و اون روزنامه نگار! اونا خواننده شده بودن و اون یه نویسنده!!!

منبع : http://ezdevajemojadad.blogfa.com


90/11/1::: 9:36 ص
نظر()
  
  
<   <<   6   7   8   9   10