سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که خود را در جاهایى که موجب بدگمانى است نهاد ، آن را که گمان بد بدو برد سرزنش مکناد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :33
بازدید دیروز :60
کل بازدید :150062
تعداد کل یاداشته ها : 275
103/2/17
10:37 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
کودکی تنها[1]
سلام دانشجوی ارشد هوش مصنوعی هستم و از داستانهایی که عمق و محتوا دارن خیلی خوشم میاد سعی میکنم اونا رو اینجا هم بزارم تا همه ببینن و از خوندنشون لذت ببرن روزگاری پر از یاسهای سپید داشته باشید

خبر مایه

سلامتیه اون پسری که... 10سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت... 20 سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت.... 30 سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه !!... باباش گفت چرا گریه میکنی..؟..گفت: آخه اونوقتا دستت نمیلرزید...!       


  
  

یک بار در درون اناری زندگی کردم. روزی صدای دانه ای را شنیدم که می گفت: در آینده درخت بلندی خواهم شد که باد در میان شاخه هایم، ترانه خواهد خواند و خورشید نیز خواهد رقصید ومن درگذر این فصلها، نیرومندتر و زیباتر خواهم شد! دانه ای دیگر گفت: چقدر تو نادان هستی ای رفیق!هنگامی که من مانند تو کوچک بودم چنین رویاهایی در سر می پروراندم، اما پس از اینکه توانستم همه چیز را با عقلم بسنجم ، دریافتم که تمام آرزوهایم بیهوده اند! سومین دانه گفت: اما من چیزی در خودمان نمی یابم که از چنین آینده ای بزرگ خبر دهد! چهارمین دانه گفت: اگر آینده ما بهتر از امروز ما نباشد، زندگی بیهوده ای خواهیم داشت! پنجمین دانه گفت: چرا در باره آینده مجادله کنیم در حالی که نمی دانیم امروز بر ما چه خواهد گذشت؟ ششمین دانه گفت: ما تا ابد به زندگی کنونی خود ادامه خواهیم داد. هفتمین دانه گفت: من آینده را به روشنی می بینم،اما نمی توانم آن را به الفاظ بیان کنم. آنگاه دانه هشتم و نهم و دهم و دیگر دانه ها به صدا در آمدند و به سبب تعدد صداها دیگر نتوانستم چیزی را بفهمم.پس در همان روز انار را ترک کردم و در درون"به" ساکن شدم؛ جایی که دانه های کمی دارد و در خاموشی و سکوت به سر می برند!


  
  

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت :
مامانم گفته چیزهایی که تو این لیست نوشته بهم بدی ، اینم پولش
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشنه شده در کاغذ رو فراهم کرد و به دست دختر بچه داد ، بعد لبخندی زد و گفت :
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی ، میتونی یه مشت شکلات بعنوان جایزه برداری
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد ، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت میکشه گفت :
دخترم خجالت نکش بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار
دخترک پاسخ داد : عمو نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم ، نمیشه شما بهم بدین ؟
بقال با تعجب پرسید ؟
چرا دخترم ؟ مگه چه فرقی میکنه ؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت :
" آخه مشت شما از مشت من بزرگتره !!


91/12/24::: 10:18 ص
نظر()
  
  


    اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
    گفت: پدر یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
    گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
    گفت: من رفتنی ام!
    گفتم: یعنی چی؟
    گفت: دارم میمیرم
    گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟
    گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
    گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده
    با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست؟
    فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گل مالید سرش
    گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
    گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
    کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
    تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
    خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
    اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
    خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
    با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
    آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی
    سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
    بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
    ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
    گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
    مثل پیر مردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
    الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم
    حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن منو قبول میکنه؟
    گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
    آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، وقتی داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
    گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
    یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
    گفت: بیمار نیستم!
    گفتم: پس چی؟
    گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن نه. پرسیدم خارج چی؟ و باز جواب دادند نه!
    خلاصه پدر ما رفتنی هستیم وقتش فرقی داره مگه؟
    باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد....

      برای اونایی که یادشون رفته من رفتنی ام ...
    شاید حرص می زنند و دیگران را می آزارند ...
    دوستان من هم رفتنی ام مرا ببخشید از صمیم قلب ...

 


91/12/20::: 10:0 ص
نظر()
  
  

ابتدا به شدت سعی داشتم تا دبیرستان را تمام کنم و دانشکده را شروع کنم، سپس به شدت سعی داشتم تا دانشگاه را تمام کرده و وارد بازار کار شوم، بعد تمام تلاشم این بود که ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم، سپس تمام سعی و تلاشم را برای فرزندانم بکار بردم تا آنها را تا حد مناسبی پرورش دهم،  سپس می تونستم به کار برگردم، اما برای بازنشستگی تلاش کردم، اما اکنون که در حال مرگ هستم، ناگهان فهمیده ام که فراموش کرده بودم زندگی کنم
.
لطفا اجازه ندهید این اتفاق برای شما هم تکرار شود.
قدر دادن موقعیت فعلی خود باشید و از هر روز خود لذت ببرید.
 
برای به دست آوردن پول، سلامتی خود را از دست می دهیم
سپس برای بازیابی مجدد سلامتی مان پول مان را از دست می دهیم
گونه ای زندگی می کنیم که گویا هرگز نخواهیم مرد
و گونه ای می میریم که گویا هرگز زندگی نکرده ایم


  
  
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >